شهدای ایران، کتابخوانی یکی از دغدغه بسیاری از شهدا نیز بوده است، رزمندگان اسلامریال متاثر از این همت و سنت، هم در زمانی که به تحصیل اشتغال داشتهاند و هم در گاه جهاد و رزم در میدانهای جنگ تحمیلی، به مطالعه اهتمام داشتند و کتابخانههای زیادی را در حد میسور دایر کردند.
بسیاری روایت کردهاند که آنها اگر وجهی را به دست میآوردند، آن را در خرید کتاب و مطالعه آن هزینه میکردند. با کتابهای خاک خورده در منازل، کتابخانه درست میکردند و جوانان و نوجوانان را با کتاب و مطالعه آشنا میکردند. کتاب را بهترین هدیه میدانستند و به هر صورت ممکن در ترویج کتابخوانی تلاش میکردند.
برای ملتی که میخواهد راه شهیدان خود را پاس دارد و به آنان اقتدا کند، آگاهی از خصوصیات و تلاشهای شهدا، بسیار مهم است. در این بین اماتصور نمیشد که تعداد زیادی از خاطرات مطالعه و کتابخوانی از شهدا وجود داشته باشد.
تعدادی از روایتهایی که از شهدا در زمینه کتابخوانی منتشر شده است را در ذیل میخوانید:
شهید ناصر ترکان / با پای شکسته کتابخانه را ساماندهی میکرد!
ناصر دوست داشت تا با ترویج کتابخوانی به گسترش فرهنگ اسلامی در بین جوانان همت گمارد و در این راه تلاش زیادی کرد.
برادر ناصر درباره اهتمام او به کار کتابخانه و امور فرهنگی میگوید: «ناصر یک موتورسیکلت داشت و با آن به هنرستان میرفت. اوایل سال تحصیلی بود که او تصادف کرد و پایش شکست و چند وقتی نتوانست به هنرستان برود. ناصر در این مدت با پای گچ گرفته به کتابخانهای که با دوستانش تاسیس کرده بود، میرفت تا فعالیت کتابخانه متوقف نشود و امور کتابخانه را ساماندهی میکرد.»
شهید عطاالله منصوری / پیاده میرفت و پولش را کتاب میخرید!
آنقدر به کتاب علاقه داشت که بیشتر مسیرهای رفت و آمدش را پیاده میرفت تا پول کرایه ماشین را جمع کند و کتاب بخرد. شبها تا دیروقت مطالعه میکرد. معتقد بود چهار-پنج ساعت خواب برای تجدید قوا کافی است. هدیه انتخابیاش کتاب بود.
برای دیدنم به تهران آمد. دوتا ساک همراهش داشت. گمان کردم سوغات آورده. وقتی باز کرد، همهاش کتاب بود. وقتی خواست برگرددد، پول برای رفتن نداشت، چون همه را کتاب خریده بود.
شهید قدرتالله ساسانی / وقت طلاست، نباید هدر داد
توی منطقه، آموزش فشرده برگزار میشد. خسته و کوفته برمیگشتیم داخل چادر. بیشتر بچهها جمع میشدند دور هم و بگو و بخند داشتند. او میرفت گوشهای، کتایش را بیرون میآورد و مطالعه میکرد. سربهسرش میگذاشتند که: «بچهمان گوشهگیر شده!»
میگفت: «وقت طلاست، نباید هدرش داد. اگر بیایم داخل جمع شما که نمیتوانم مطالعه کنم.»
شهید احمد تبریزی / مسئول شهید کتابخانه
هنوز وارد کتابخانه بسیج نشده بودم که سربازی توجهم را جلب کرد. کتابها را زیر و رو میکرد. عضو کتابخانه نبود. با عجله رفتم جلو قفسه و گفتم:«سرکار! موردی پیش آمده؟» دستهای کتاب جلوم نگاه داشت و گفت: «اینها سیاسی است و آن قسمت هم مذهبی است.» به قفسههای مرتب شده نگاه کردم و گفت: «شما دستهبندی کردید؟» گفت: «دو تا کتاب از شهید مطهری میخواهم، نمیشود عضو شوم؟ به ردیف کتابهایی که مرتب کرده بود، نگاه کردم و گفتم: «میشود مسئول کتابخانه شوید؟» از آن روز تمام کتابها را کد گرفت. کتابخانه رنگ و رویی نو و جذاب گرفته بود. دستهدسته بچهها با علاقه میآمدند و کتاب به امانت میگرفتند.
یک روز دیدم بچهها کتابخانه را تعطیل کردهاند و پلاکاردی بالای آن نصب میکنند. جلوتر رفتم. روی پلاکارد نوشته بود: «شهادت مسئول کتابخانه، سرباز شهید احمد تبریزی تسلیت باد!»
شهید حسین لاسجردی / کتاب امانت میگرفت و مطالعه میکرد
نمیتوانست همه کتابهای مورد علاقهاش را بخرد. به همین دلیل عضو کتابخانه شده بود. کتابهایی را امانت میگرفت،قبل از خواندن ورق میزد. اگر صفحهای از کتاب پاره بود، آن را مرمت میکرد و بعد شروع میکرد به خواند. به شوخی میگفتیم: «برو همانجا داخل کتابخانه بنشین، کتابها را تعمیر کن!»
میگفت: «وقتی آدم چیزی را امانت بگیرد، باید تمیز و مرتب نگه دارد.»
شهید یوسف کلاهدوز / باید مطالعه را جدی بگیریم
یکروز در شورای فرماندهی سپاه بودیم. چند کتاب قطور با خود آورد که درباره مسائل نظامی بود. چند صفجه از آنها را ورق زد و رو به ما گفت: «ببینید اینها خیلی هم چیزهای مشکلی نیستندو ما باید مطالعه را جدی بگیریم.» تعدادی کتاب درباره مسائل مدیریت مالی، مدیریت پرسنلی و ... داشتم. از آن به بعد، کتابهایمان را مبادله میکردیم. او دو - سه روزه کتاب را میخواند و پس میآورد و من از این که هنوز همه کتاب ایشان را نخوانده بودم، خجل میشدم.
میگفت: «این گروهکها خیلی تشکیلاتی عمل میکنند. هر کی سریعتر عمل کند، ابتکار عمل با اوست. ما باید خود را وفق بدهیم با وقت کم.»
شهید حسین قجهای / مطالعه، جایگاه ویژه در برنامهریزی روزانه
مطالعه از جمله کارهایی بود شهید قجهای برای آن جایگاهی ویژه در برنامهریزی خود قرار داده بود. اگر روزی موفق نمیشد مطالعه کند، به سادگی از آن نمیگذشت و به خود گوشزد میکرد که روز بعد کمبود آن را جبران کند.
«.. مطالعه: در روز شنبه مطالعه نکردم...
روز دوشنبه: نه کار مثبتی انجام دادم، نه مطالعه کردم. وقتی هم که خواستم مطالعه کنم، خوابم برد...
شهید بهرام علی اجلالی / دستمزدش را کتاب میخرید و بین بچههای روستا پخش میکرد!
تابستان که میشد، میرفت به باغهای اطراف کرج. میوهچینی میکرد، همان شب دستمزد میگرفت. پولهایش را جمع میکرد و کتاب میخرید. کتابها را میبرد به مناطق محروم و بین بچههای روستا پخش میکرد.
شهید منصور ستاری / به جای لباس، تا دلت بخواهد کتاب خریده!
صدای ناصر میآید. به مادر سلام میکند و از پلههای ایوان بالا میآید و وارد اتاق میشودو هر دو با هم به او سلام میدهیم. ناصر میگوید: «منصور، برو غرغرهای مامان را جواب بده» میگوید: «جواب مامان با من.» فخری میپرسد: «باز هم دسته گل به آب دادی؟! راستی نگفتی چه خریدی.» مادر وارد اتاق میشود دستهای خیسش را با گوشه پیراهنش پاک میکند و با غضب به ناصر نگاه میکند. میگوید: این چه کفش و لباسی است که برای این بچه خریدهای؟»
ناصر میگوید: «مادر، آقا منصور به جای لباس شیک، تا دلت بخواهد کتاب خریده! شما خودت را ناراحت نکن.» مادر چشم غرهای میرود. لبخند میزند و میگوید «همینها خوب اس. عوضش وسط سال کتاب غیردرسی نمیخرم.» مادر پرسید: «آن وقت نمیگویند پسر حاج حسین ستاری با کفش و لباس کهنه میرود مدرسه؟» سرش را پایین میاندازد و میگوید: «اتفاقا با این کفش و لباسها سربلندترم.» ناصر نگاهی به او میاندازد و میگوید: «نقل همان آرد و گندمی است که میبرد برای همکلاسیاش. آن روز هم میگفت سربلندم که یک خانواده گرسنه را سیر کردهام.»
مادر که حالا کمی آرام گرفته، میگوید: «ولش کن. مثل بابای خدا بیامرزش دوست دارد بذل و بخشش کند. حالا بگذار ببینم از این همه کتاب که خریدهف، سر در میآورد یا نه!»
ناصر میگوید: «بیچارهام کرد از بس که گفت این کتاب را بخریم، درباره جفرافیاست. این یکی مربوط به داستان زندگی آقامحمدخان قاجار است... ولی داداش، این کتاب راهنمای زبان انگلیسی از همه چیز واجبتر است. میدانی، زبان انگلیسی را باید از پایه شروع کرد. میگویند کسی که زبان بلد نباید، مثل آدم بیسواد میماند.. خلاصه پایش را کرده بود توی یک کفش که این کتابها را بخر، برای کفش و لباس میرویم بازار سیداسماعیل، آنجا همهچیز پیدا میشود.»
شهید محمود اخلاقی / کتابها را حبس نکنید
وصیتنامهاش را که باز کردیم، این جمله از امام حسین (علیهالسلام) بالایش نوشته بود: زندگی عقیده و جهاد است.
نوشته بود: «600 جلد کتاب دارم؛ آنها را نبرید به کتابخانه و حبس کند. آنها را بدهید به کسانی که اهل مطالعه هستند و به آنها هم بگویید کتابها را دست به دست کنند و در گردش نگه دارند و مطالعه کنند.»
شهید غلامحسین افشردی(حسن باقری) / کمک به چاپخانه برای آماده شدن کتاب!
به یاد دارم که کتابی درباره قیام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در دست چاپ بود. قراردادی بین مساجد و چاپخانه بسته شده بود که این کتاب را در روز جشن نیمه شعبان آماده کنند. اما متوجه شدیم که گویا به دلایلی، کتاب با دو - سه روز تاخیر چاپ خواهد شد. ما میخواستیم این کتاب را در ایام جشن به مردم عرضه کنیم و اگر دیرتر آماده میشد، ما به هدف خود نمیرسیدیم.
شهید افشردی چند نفر از بچههای مسجد، از جمله خود مرا جمع کرد و ما چند روز در چاپخانه کمک کردیم تا کتاب به موقع در بیاید و عامل اصلیث این تلاش شهید افشردی بود.
او اصرار داشت که این کتاب ارزش فرهنگی زیادی دارد و حتما باید تا روز جشن آماده شود، که بحمدالله کتاب در نیمه شعبان برای مردم عرضه شد.
شهید مهدی باکری / از کتابهای خوانده نشده خجالت میکشم!
مهدی یک جعبه مهمات را داده بود طیقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتابهایمان را چیدیم داخل آن. میگفت: «اگر وقت نمیکنم بخوانم، اقلا چشمم که به آنها میافتد خجالت میکشم.» به من سپرده بود از المعجمم آیات ایثار و شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم. هر بار میآمد، چیزهایی که درآورده بودم، میدادم بخواند. خانهمان دو طیقه داشت. سرویس بهداشتی و آشپزخانه، طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچههایش نشسته بودند.
بسیاری روایت کردهاند که آنها اگر وجهی را به دست میآوردند، آن را در خرید کتاب و مطالعه آن هزینه میکردند. با کتابهای خاک خورده در منازل، کتابخانه درست میکردند و جوانان و نوجوانان را با کتاب و مطالعه آشنا میکردند. کتاب را بهترین هدیه میدانستند و به هر صورت ممکن در ترویج کتابخوانی تلاش میکردند.
برای ملتی که میخواهد راه شهیدان خود را پاس دارد و به آنان اقتدا کند، آگاهی از خصوصیات و تلاشهای شهدا، بسیار مهم است. در این بین اماتصور نمیشد که تعداد زیادی از خاطرات مطالعه و کتابخوانی از شهدا وجود داشته باشد.
تعدادی از روایتهایی که از شهدا در زمینه کتابخوانی منتشر شده است را در ذیل میخوانید:
شهید ناصر ترکان / با پای شکسته کتابخانه را ساماندهی میکرد!
ناصر دوست داشت تا با ترویج کتابخوانی به گسترش فرهنگ اسلامی در بین جوانان همت گمارد و در این راه تلاش زیادی کرد.
برادر ناصر درباره اهتمام او به کار کتابخانه و امور فرهنگی میگوید: «ناصر یک موتورسیکلت داشت و با آن به هنرستان میرفت. اوایل سال تحصیلی بود که او تصادف کرد و پایش شکست و چند وقتی نتوانست به هنرستان برود. ناصر در این مدت با پای گچ گرفته به کتابخانهای که با دوستانش تاسیس کرده بود، میرفت تا فعالیت کتابخانه متوقف نشود و امور کتابخانه را ساماندهی میکرد.»
شهید عطاالله منصوری / پیاده میرفت و پولش را کتاب میخرید!
آنقدر به کتاب علاقه داشت که بیشتر مسیرهای رفت و آمدش را پیاده میرفت تا پول کرایه ماشین را جمع کند و کتاب بخرد. شبها تا دیروقت مطالعه میکرد. معتقد بود چهار-پنج ساعت خواب برای تجدید قوا کافی است. هدیه انتخابیاش کتاب بود.
برای دیدنم به تهران آمد. دوتا ساک همراهش داشت. گمان کردم سوغات آورده. وقتی باز کرد، همهاش کتاب بود. وقتی خواست برگرددد، پول برای رفتن نداشت، چون همه را کتاب خریده بود.
شهید قدرتالله ساسانی / وقت طلاست، نباید هدر داد
توی منطقه، آموزش فشرده برگزار میشد. خسته و کوفته برمیگشتیم داخل چادر. بیشتر بچهها جمع میشدند دور هم و بگو و بخند داشتند. او میرفت گوشهای، کتایش را بیرون میآورد و مطالعه میکرد. سربهسرش میگذاشتند که: «بچهمان گوشهگیر شده!»
میگفت: «وقت طلاست، نباید هدرش داد. اگر بیایم داخل جمع شما که نمیتوانم مطالعه کنم.»
شهید احمد تبریزی / مسئول شهید کتابخانه
هنوز وارد کتابخانه بسیج نشده بودم که سربازی توجهم را جلب کرد. کتابها را زیر و رو میکرد. عضو کتابخانه نبود. با عجله رفتم جلو قفسه و گفتم:«سرکار! موردی پیش آمده؟» دستهای کتاب جلوم نگاه داشت و گفت: «اینها سیاسی است و آن قسمت هم مذهبی است.» به قفسههای مرتب شده نگاه کردم و گفت: «شما دستهبندی کردید؟» گفت: «دو تا کتاب از شهید مطهری میخواهم، نمیشود عضو شوم؟ به ردیف کتابهایی که مرتب کرده بود، نگاه کردم و گفتم: «میشود مسئول کتابخانه شوید؟» از آن روز تمام کتابها را کد گرفت. کتابخانه رنگ و رویی نو و جذاب گرفته بود. دستهدسته بچهها با علاقه میآمدند و کتاب به امانت میگرفتند.
یک روز دیدم بچهها کتابخانه را تعطیل کردهاند و پلاکاردی بالای آن نصب میکنند. جلوتر رفتم. روی پلاکارد نوشته بود: «شهادت مسئول کتابخانه، سرباز شهید احمد تبریزی تسلیت باد!»
شهید حسین لاسجردی / کتاب امانت میگرفت و مطالعه میکرد
نمیتوانست همه کتابهای مورد علاقهاش را بخرد. به همین دلیل عضو کتابخانه شده بود. کتابهایی را امانت میگرفت،قبل از خواندن ورق میزد. اگر صفحهای از کتاب پاره بود، آن را مرمت میکرد و بعد شروع میکرد به خواند. به شوخی میگفتیم: «برو همانجا داخل کتابخانه بنشین، کتابها را تعمیر کن!»
میگفت: «وقتی آدم چیزی را امانت بگیرد، باید تمیز و مرتب نگه دارد.»
شهید یوسف کلاهدوز / باید مطالعه را جدی بگیریم
یکروز در شورای فرماندهی سپاه بودیم. چند کتاب قطور با خود آورد که درباره مسائل نظامی بود. چند صفجه از آنها را ورق زد و رو به ما گفت: «ببینید اینها خیلی هم چیزهای مشکلی نیستندو ما باید مطالعه را جدی بگیریم.» تعدادی کتاب درباره مسائل مدیریت مالی، مدیریت پرسنلی و ... داشتم. از آن به بعد، کتابهایمان را مبادله میکردیم. او دو - سه روزه کتاب را میخواند و پس میآورد و من از این که هنوز همه کتاب ایشان را نخوانده بودم، خجل میشدم.
میگفت: «این گروهکها خیلی تشکیلاتی عمل میکنند. هر کی سریعتر عمل کند، ابتکار عمل با اوست. ما باید خود را وفق بدهیم با وقت کم.»
شهید حسین قجهای / مطالعه، جایگاه ویژه در برنامهریزی روزانه
مطالعه از جمله کارهایی بود شهید قجهای برای آن جایگاهی ویژه در برنامهریزی خود قرار داده بود. اگر روزی موفق نمیشد مطالعه کند، به سادگی از آن نمیگذشت و به خود گوشزد میکرد که روز بعد کمبود آن را جبران کند.
«.. مطالعه: در روز شنبه مطالعه نکردم...
روز دوشنبه: نه کار مثبتی انجام دادم، نه مطالعه کردم. وقتی هم که خواستم مطالعه کنم، خوابم برد...
شهید بهرام علی اجلالی / دستمزدش را کتاب میخرید و بین بچههای روستا پخش میکرد!
تابستان که میشد، میرفت به باغهای اطراف کرج. میوهچینی میکرد، همان شب دستمزد میگرفت. پولهایش را جمع میکرد و کتاب میخرید. کتابها را میبرد به مناطق محروم و بین بچههای روستا پخش میکرد.
شهید منصور ستاری / به جای لباس، تا دلت بخواهد کتاب خریده!
صدای ناصر میآید. به مادر سلام میکند و از پلههای ایوان بالا میآید و وارد اتاق میشودو هر دو با هم به او سلام میدهیم. ناصر میگوید: «منصور، برو غرغرهای مامان را جواب بده» میگوید: «جواب مامان با من.» فخری میپرسد: «باز هم دسته گل به آب دادی؟! راستی نگفتی چه خریدی.» مادر وارد اتاق میشود دستهای خیسش را با گوشه پیراهنش پاک میکند و با غضب به ناصر نگاه میکند. میگوید: این چه کفش و لباسی است که برای این بچه خریدهای؟»
ناصر میگوید: «مادر، آقا منصور به جای لباس شیک، تا دلت بخواهد کتاب خریده! شما خودت را ناراحت نکن.» مادر چشم غرهای میرود. لبخند میزند و میگوید «همینها خوب اس. عوضش وسط سال کتاب غیردرسی نمیخرم.» مادر پرسید: «آن وقت نمیگویند پسر حاج حسین ستاری با کفش و لباس کهنه میرود مدرسه؟» سرش را پایین میاندازد و میگوید: «اتفاقا با این کفش و لباسها سربلندترم.» ناصر نگاهی به او میاندازد و میگوید: «نقل همان آرد و گندمی است که میبرد برای همکلاسیاش. آن روز هم میگفت سربلندم که یک خانواده گرسنه را سیر کردهام.»
مادر که حالا کمی آرام گرفته، میگوید: «ولش کن. مثل بابای خدا بیامرزش دوست دارد بذل و بخشش کند. حالا بگذار ببینم از این همه کتاب که خریدهف، سر در میآورد یا نه!»
ناصر میگوید: «بیچارهام کرد از بس که گفت این کتاب را بخریم، درباره جفرافیاست. این یکی مربوط به داستان زندگی آقامحمدخان قاجار است... ولی داداش، این کتاب راهنمای زبان انگلیسی از همه چیز واجبتر است. میدانی، زبان انگلیسی را باید از پایه شروع کرد. میگویند کسی که زبان بلد نباید، مثل آدم بیسواد میماند.. خلاصه پایش را کرده بود توی یک کفش که این کتابها را بخر، برای کفش و لباس میرویم بازار سیداسماعیل، آنجا همهچیز پیدا میشود.»
شهید محمود اخلاقی / کتابها را حبس نکنید
وصیتنامهاش را که باز کردیم، این جمله از امام حسین (علیهالسلام) بالایش نوشته بود: زندگی عقیده و جهاد است.
نوشته بود: «600 جلد کتاب دارم؛ آنها را نبرید به کتابخانه و حبس کند. آنها را بدهید به کسانی که اهل مطالعه هستند و به آنها هم بگویید کتابها را دست به دست کنند و در گردش نگه دارند و مطالعه کنند.»
شهید غلامحسین افشردی(حسن باقری) / کمک به چاپخانه برای آماده شدن کتاب!
به یاد دارم که کتابی درباره قیام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در دست چاپ بود. قراردادی بین مساجد و چاپخانه بسته شده بود که این کتاب را در روز جشن نیمه شعبان آماده کنند. اما متوجه شدیم که گویا به دلایلی، کتاب با دو - سه روز تاخیر چاپ خواهد شد. ما میخواستیم این کتاب را در ایام جشن به مردم عرضه کنیم و اگر دیرتر آماده میشد، ما به هدف خود نمیرسیدیم.
شهید افشردی چند نفر از بچههای مسجد، از جمله خود مرا جمع کرد و ما چند روز در چاپخانه کمک کردیم تا کتاب به موقع در بیاید و عامل اصلیث این تلاش شهید افشردی بود.
او اصرار داشت که این کتاب ارزش فرهنگی زیادی دارد و حتما باید تا روز جشن آماده شود، که بحمدالله کتاب در نیمه شعبان برای مردم عرضه شد.
شهید مهدی باکری / از کتابهای خوانده نشده خجالت میکشم!
مهدی یک جعبه مهمات را داده بود طیقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتابهایمان را چیدیم داخل آن. میگفت: «اگر وقت نمیکنم بخوانم، اقلا چشمم که به آنها میافتد خجالت میکشم.» به من سپرده بود از المعجمم آیات ایثار و شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم. هر بار میآمد، چیزهایی که درآورده بودم، میدادم بخواند. خانهمان دو طیقه داشت. سرویس بهداشتی و آشپزخانه، طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچههایش نشسته بودند.